داستانهای سه خواهر
یک روز خیلی معمولی

دیشب با آنکه اصلا فکرش را هم نمی‌کردم، خوب خوابیدم. این هفته، آخرین هفته ول گشتن من است و از هفته دیگر کارم شروع می‌شود. می‌خواهم از این آخرین فرصت خانم خانه بودن حداکثر استفاده را بکنم و هر چی قرتی بازی بلدم در آورم.

مامان می‌گفت حتما امسال خانه تکانی کنم. دلم می‌خواهد، اما بعید می‌دانم بتوانم آنطور که در ایران مردم خانه تکانی می‌کنند، از پس کار بر آیم. فعلا به خودم قول دادم هر روز سراغ یک گوشه کناری که معمولا کاری به کارش نداریم بروم و خدمتش برسم: کابینتی، کمدی، فرشی...

امروز برای اولین بار با عشق و علاقه رفتم خرید. نمی‌دانم به خاطر لذت بردن از آخرین هفته بیکاری بود یا به خاطر قولی که از قبل به خودم داده بودم: خریدن فقط محصولات بایو. بر خلاف انتظارم، قیمت چیزهایی که خریده بودم اصلا بیشتر از معمول نشد.

کمی هم در دلم به نظام سرمایه داری غر زدم. آخر بی اغراق ۵ دقیقه داشتم شامپوهای مختلف با مارک های رنگارنگ را وارسی می کردم که یک شامپو پیدا کنم که نه مو را براق کند، نه صاف، نه فرفری، نه ضدشوره باشد، نه برای موهای رنگ کرده، نه برای موهای شکسته و خشک شده. یک شامپوی معمولی. آخر شامپویی گرفتم که مال موهای قهوه ای است (به حق چیزهای ندیده).

دیروز کتاب دو دنیا، نوشته گلی ترقی را دوباره خواندم. بار اول خوشم نیامده بود و فکر می‌کردم دارد تقلید سیمین دانشور را می‌کند (واقعا تقلید کردن هم دارد )

اما اینبار از کتاب خوشم آمد. شاید توقعم کم شده یا شاید با راوی همذات پنداری بیشتری می‌کنم

این مملکت نمی‌دانم چرا همچنین است. تا وقتی داخلش هستی از همه‌ چیز آن بدت می‌آد (مثالش تعداد بچه های ایرانی است که هر روز اقدام می‌کنند واسه بیرون رفتن از ایران، قانونی یا غیر قانونی). فکر می کنی اوضاع مملکت مثل کلاف سر در گمی است که آشوبهایش ریشه در بی‌فرهنگی تاریخی، توهم و بی ‌خبری دارد و امیدی در بهبودش نیست. چند ماهی هم هست که روی لبه تیغ راه می‌رود و مردم دنیا برایش تظاهرات ضد جنگ می‌کنند، همان طور که یک روز برای عراق می‌کردند. چند وقت است وقتی خارجی ها برایمان و برای احتمال جنگ ابراز نگرانی می‌کنند، با خیال راحت نمی‌گوییم : بابا اینها همش بلوف است.

اما همین که از آن بیرون آمدی و آلودگی هوا و کوچه و مناظر و حتی آدمهای خیابان از سر و ذهنت بیرون رفت باز برایت می‌شود سرزمین مادری. همان جا که بردبار ترین و روشنفکر ترین خانواده و بهترین دوستهای دنیا، تا هر وقت که بخواهی منتظرت اند.

دی ماه که ایران بودم، هر وقت از چیزی ناامید ومایوس می‌شدم، موضوعش را یک جایی یاد داشت می‌کردم تا بعد درباره اش فکر کنم. امروز داشتم برای اولین بار بعد از سفر به این یاد داشت ها نگاه می‌کردم. چقدر بی‌ربط بودند. دیدم نمی‌شود ازمردمی که همیشه در یک قدمی جنگ و گرسنگی قرار داشته اند ایراد گرفت که چرا گرفتار تعریف اخلاق اند. دیدم بی دلیل قانع کننده دوستشان دارم. نمی‌توانم حرفم را بزنم، شاید چون هنوز برای خودم حلاجی نشده. درست است که اگر مردم رانندگی ندانند، تو را هم به کشتن می‌دهند،‌ درست است که اصلا مواظب سلامت خود بودن در فرهنگ ایرانی زیاد هم چیز خوبی نیست و با ابرـ ارزش فداکاری در تضاد است، درست است که هیچ وقت نمی‌شود در خیابان های تهران بدون دلهره قاپیده شدن کیف قدم زد، هر چند مردم هیچ وقت به حرفت گوش نمی‌کنند مگر اینکه فریاد بزنی، هر چند همیشه ناامنی و حتی پاسبان سر گذر هم متلک بارت می‌کند، هر چند حرف زدن به زبان زندانیان نشانه مدرن بودن است، هر چند سال تا ماه نه کتاب خوبی نوشته می‌شود نه فیلم خوبی ساخته و هر چه در هنر، ادبیات و حتی علم تولید می‌شود برای تحسین خاله خانباجی های علمی – فرهنگی است (فیلمهای سیاه جشنواره ای یا مقاله نوشتن برای پاداش مالی در دانشگاه )، همه اینها درست، اما باز آنجا جاییست که من تر و تازه ترین خاطرات ام را از آنجا دارم. کافیست طعم تلخ این همه دروغ یادم برود تا باز دلم برای منظره بی نظیر کوههای البرز که از هر گوشه تهران بعد باران دیده می‌شود تنگ شود. مطمئن ام این حال فقط مال وقتی است که آنجا نیستم. می‌دانم همین مردم، حتی نزدیک ترین آنها به من اجازه هیچ اظهار نظری نمی‌دهند، به جرم اینکه خیال می‌کنند چند سالی است در مصائبشان شریک نیستم و مسایلشان را دیگر نمی‌فهمم.

یاد داشت آرش بعد بازگشت از ایران را بخوانید.

.

گزارش یک تولد

دیشب تولد آرش بود. البته چون ما دیگه بزرگ شدیم، مهمونی بزرگ نگرفتیم (بهتره بگم چون من حال تدارک واسه تعداد زیادی مهمون را نداشتم و اگه مهمون کم هم دعوت می‌کردیم، نمی‌دونستیم کی رو دعوت کنیم.)

این طوری بود که آرش ۳۵ ساله شد

اینم ما بعد ۵ سال

اینم آخر ترکیب هنر آشپزی وmaterials science .

شهلا لاهیجی در مصاحبه ای گفته بود: « در نمايشگاه هاي عمومي کتاب در کشور ما به بازديد کنندگان مي گويند به کتاب ها دست نزنيد؛ ولي من مي گويم دست بزنيد، دستمالي اش کنيد، کتاب را حس کنيد، يک صندلي بگذاريدتا هر کجايش را وقت داريد بخوانيد . اصلا کتاب را به خانه ببريد، پس هم نياورديد مهم نيست، فقط بخوانيد، فقط بخوانيد!»

کتاب فارسی نیمه غایب (حسین سناپور) را خواندم. خیلی وقت بود کتاب فارسی و خیلی وقتتر بود که کتاب فارسی خوب نخوانده بودم.
الان هم برم مشقهای آلمانیم را بنویسم. راستی گفته بودم که از اول مارس پروژه ۶ ماهه بیومکانیک را شروع می‌کنم؟ مدل مکانیکی زانو پس از جراحی مجدد و تعویض پروتز!


ski week-end



Labels:

دانشمند خوبی بودن دلیل مدیر بدی بودن نیست. بعضی آدمها فکر می‌کنند که استادهای که خیلی حالیشونه و کار درستند، حتما خل و چل اند و تو زندگی خونوادگی مشکل دارند و برگه امتحانی بچه ها رو گم می‌کنند. اما هیچم این طور نیست.
یاد معلم جبر کلاس چهارم دبیرستانمون افتادم که می‌گفت نمی‌دونم کدوم بی انصافی اینو تو دهن شما انداخته که هر کی ریاضیش خوبه، ادبیات و تاریخ و جغرافیش بده و بچه‌ها برای اینکه ثابت کنند خیلی باهوشند (؟) و ریاضیشون خوبه، تاریخ و جغرافی نمی‌خونند.
حالا من به شدت احساس کمبود سواد عمومی دارم و می‌دونم وضع سواد عمومی باقی دکتر مهندس های ایرانی عزیز هم بدجور خرابه.

این روزها رو اصلاح یک مقاله ژورنال ام که جدیدا برای چاپ قبول شده کار می‌کنم، همین طور پروپوزال یک پست ـ دک در آمریکا واسه سال دیگه.
در ضمن به زودی درگیر یک پروژه کوتاه مدت (۶ ماهه)‌ در پلیتکنیک لوزان می‌شم. آخر هفته هم ۲ روز می‌ریم اسکی.

از ولنتاین دی همیشه بدم می‌اومده، حتی وقتی جوون بودم. این جشنهای بی سر و ته آمریکایی (که خوب ریشه تاریخی شون تو اروپاست) دارند تمام دنیا رو غرب زده می‌کنند.
مرجان