داستانهای سه خواهر
ما ایرانی‌ها با یک سری خودخواهی‌های افراطی بزرگ می‌شیم که من بشون می‌گم توهم. نه که مردم جاهای دیگه هیچ نوع توهمی ندارشته باشند ها, مساله اینه که در مورد ما قضیه خیلی حاده. مثلا سوییسی ها فکر می‌کنند کیفیت تولیداتشون، هر چی که باشه، بهتر از مال جاهای دیگست و خیلی وقت شناسند یا فرانسوی ها فکر می‌کنند فقط خودشون می‌فهمند خوش‌لباسی چیه و شراب هیچ کجا رو قبول ندارند. اما ما ایرانی ها لیست افتخاراتمون اصلا به جمع و جوری بقیه نیست. ما به طور جدی دچار خود شیفتگی هستیم و فکر می‌کنیم باهوش ترین ، هنرمند ترین و مهربون ترین مردم دنیا ایم و وارث تنها تمدن تاریخ . فکر می‌کنیم همه مردم دنیا وقتی ما را می‌بینند باد کورش و بردیا یی می‌افتند که ما خودمان هم درست نمی‌دانیم کی‌بودند یا لابد می‌دانند که تمام دانش رباضی ، شیمی و پزشکیشان را در اصل از مایی دارند که خون پاک خیام و خارزمی و ابن سینا در رگهایمان است, حتما می‌دانند ما، بدون استثتا چقدر آدمهای با محبت، باهوش و زیبایی هستیم و اصلا هم مثل این هندی ها و چینی ها اینگلیسی را با لهجه افتضاح حرف نمی‌زنیم.
چند وقتی هست که این قضیه فکرمو بدجوری مشغول کرده. باز ازش می‌نویسم.
شما هم که انگار نه انگار، یک دو خط بنویسید راه دوری نمی‌ره ها.
در پی افسردگی قبل زایمان دیروز، اومدم بگم که امروزخیلی خوشحال و سر حالم. اصلا هم به این جوونهایی که از سال اول لیسانسشون تو فکر پذیرش از دانشگاههای خارج بودند حسودیم نمی‌شه.
گاهی به جوونهای جدید حسودیم می‌شه. اینکه بلدند چه جوری باید برا ادامه تحصیل در خارج از ایران اقدام کرد. این بشون این آزادی رو می‌ده که هر چی دوست دارند, از شیمی و فیزیک و ریاضی گرفته تا نقاشی و عکاسی بخونند و بعد هم اگر کارنامه و سابقشون خوب بود پاشند واسه ادامه تحصیل برند یک دانشگاه حسابی. زمان ما هنوز اینترنت نبود، مردم مدارکشون رو با شتر به دانشگاه های خارجی می‌فرستادند، فقط شاگرد اول های کنکور و اونها که باباشون خرپول بود خارج می‌رفتند، خونواده ها جرات خارج فرستادن بچه های جوونشون رو نداشتند (هنوز رسم نبود) و هر کی‌دستش می‌رسید رشته ای می‌خوند که بشه باش تو ایران کار کرد، نه چیزی که دوست داشت. اصلا اون موقع، بدون اینترنت و یا حداقل چهار تا آدم که تو مدرسه آدم رو راهنمایی کنند، ما چه می‌فهمیدیم که چی دوست داریم. چرا ما نسل انقلاب همه‌چیمون غم ‌انگیزه؟
همه افسردگی بعد زایمان می‌گیرند، من افسردگی قبل زایمان گرفتم. شما زیاد جدی نگیرید.
امروز رفتیم برای این دختر خانوم یک کالسکه جینگول (شامل سه قطعه، صندلی ماشین زیر ۶ ماه، صندلی کالسکه زیر ۶ ماه و صندلی کالسک بالای ۶ ماه) و یک تخت کوچولو خریدیم. حالا هر وقت چشممون به این بند و بساط گوگولی مگولی می‌خوره، قند تو دلمون آب می‌شه و قربون صدقش می‌ریم. فکر کنم آدم تا وقتی خودش مامان -بابا نشده ، نمی‌فهمه مامان-باباش چقدر با بزرگ کردن اون صفا کردن.




شما انتظار دارید مردمی که هر روز به خاطر خودخواهی تلفات بیشتری در رانندگی می دهند، عاشق راه های میانبر هستند، وقت شناسی درمیانشان نادر است، کارهایشان هیاتی ست، به جای کار ریش سفیدی را برای حل معضلات انتخاب می کنند، تحمل شنیدن انتقاد را ندارند، عاشق تمجید شدن اند، خود را از همه بهتر و بزرگتر و برگزیده تر می دانند... چطور نماینده ای داشته باشند؟!
از وبلاگ باران در دهان نیمه باز